اهل کردستانم انجا که مادران هنوز سیاه پوشند

0
327

– دکتر حمیدرضارحیمی درکتاب سرسطر چنیین می نویسد: اگرسهراب سپهری اهل کاشان بود و مخمل ابی شعرش رادرارامش طبیعت کاشان یافت.خالد بایزیدی-دلیر.درشعراهل کردستانم ازسرزمینی خبر میدهد که درآن…حنجره شاعران بریده است
اهل کردستانم
شعری از/خالدبایزیدی/دلیر
اهل کردستانم
انجا که مادران
هنوزسیاه پوشند
وافسانه های ازادگی مردانشان را
برای کودکان خود تفسیرمی کنند
وکودکان از چوبه ی دار پدرانشان
اسلحه می سازند
وبا بغض هایشان جهان را به یاری فرامی خوانند.
ازبرای انتقام…

اهل کردستانم
انجاکه زندان ها
انباشته از شقایقند…
جایی که روزی هزاران الاله و نسترن
برچوبه های دارسبزند و استوارند
وفصل بهارراهجی می کنند…
ودر اوج  جان سپردن.
چنان تندرمی غرند
و زیستن را می ازمایند…
سرزمینی که هر ستاره
حکایت شهیدی  را
درخود نهفته دارد…
ستاره هایی که  شبها
با روشنایی خود فرزندان شهید را
از دلهره  می رهانند

اهل کردستانم
جایی که از دریاچه اش  خون  می جوشد
دریاچه ای  که شهیدان را با پرواز بلورینشان
با خود فرا می خواند
و نیلوفران  سر برمی اورند
تا سرود صلح  ورهایی  را
برای ماهیان  سرزمینم  بخوانند…

اهل کردستانم
انجاکه مردی از رادمردان  قرن  بر پا خواست
وتابش نور خورشید را برای گل ها تفسیر کرد
تا گلها مشتاقانه به خورشید پیوستند…
انجاکه مادران غبارائینه هارا
باموج اشک هایشان می شویند…
وکودکان
هرشب نوازش دست های گرم  پدرشان  را
تنها درخواب می بینند…
وچیدن شکوفه های گیلاس را…
اه…شب های این سرزمین
درتب سوزان کودکان
جان می سپارد…
سرزمینی که هرروز
شهیدی در راه است
تا مرزهای کردستان را
بردنیا هجی کند وپرچم این سرزمین رابا خون سرخ خود
به سفید وسبزدرامیزد

اهل کردستانم
انجا که گلها بدون هیچ پفسیری از بهار
ودراستانه ی شکوفایی  پرپر می شوند
وبه خزان بی هنگام  می پیوندند
بلبل های  دیار من
به جای نغمه شادی
مرثیه های بهاررا می سرایند
وکبوترهای دربند
بی بهارمی میرند…
انجا که شمع ها ایستاده می میرند
وپروانه ها می مویند
و خفاشان
به دور از روشنایی می بالند
سرزمین  پیشمرگان قله های فتح  و پیروزی…
….
اهل کردستانم
انجاکه حنجره ی شاعران  بریده  است
…شعرو ترانه خون الوده ست
ودرخت ازادی دررویش…
مردان انقلابی
ودرختهاوجنگلها
اسیربادهای مهاجم
وکوه بیستون…سربلندترازهمیشه
لرزه براندام دشمن افکنده ست…
درسرزمین من
ازسنگ های کوهستان
الاله میروید
وازهرالاله ای شاعری زاده میشود
وچوبه ی داری نیزسربرمی اورد
سرزمین من
انجاکه هر شب ستاره ای
ابستن می شود
تاافسانه های مهرودوستی را
به کودکان یتیم زمزمه کندو…
شاعران میهنم
واژه هاشان رادرجوی خون می شویند
تاشعری بسرایند
ازبرای کردستان من
ژرف ترازخواب
زلال ترازاب

اهل کردستانم
جایی که تازه دامادان
بسترحجله را
باگلوله ای سربی مهمان می کنند
وعروس شب را
بالب خونین می بوسند
انجاکه پیغمبران دروغین
هرروزایه دروغ برمردم می خوانند
وباسحروجادو
سیاهی رامیسرایند
کشاورزان سرزمینم
به جای گندم
توپ وخمپاره می کارند
وبه جای خوشه های گندم
جمجمه های دشمنان رادرومی کنند
کشاورزان کهپیغمبران دروغین راهرروزوشب
نفرین می کنند
گل های سرزمین من
دراتش می سوزند
اسمان می گرید
بهارمی موید
وکودکان شهید
دریچه های قلبشان رابه روی بهارمی گشایند.تابگویند..
-تاشقایق هست
زندگی بایدکرد-
کردستان من
به دورلاشه ی گندیده ی دشمنان
درپای بازی است

اهل کردستانم
انجاکه ازادی خواهان
برچوبه های دارزاده می شوند
ومقاوم واستوار
همانند شاهین به شکوفه های سرخ ستارگان می پیوندند